شیوانا همراه با دو خانواده غریبه از راهی میگذاشت. یکی از خانوادهها که پنج دختر مجرد و جوان داشت از وضع مالی خوبی برخوردار بود و صاحب کالسکهای مستقل برای خود بود؛ کاملا مشخص بود که پدر و مادر این دخترها زحمت زیادی میکشیدند تا اسباب راحتی آنها را فراهم کنند. خانواده دوم فقیرتر بود، گاری کوچکی داشت و به زحمت همراه کاروان میآمد.
اما نکته جالب این بود که زنی که فقیرتر نشان میداد، دائم خودش را به بانوی ثروتمند میرساند و با طعنه میگفت: "من و همسرم معتقدیم که توانایی و شایستگی پدر و مادر در زود شوهردادن دخترهایشان آشکار میگردد. من و همسرم هفت دختر داشتیم که همه را زود شوهر دادیم و الان هم آسوده و راحت مشغول سفر هستیم!"
بانوی ثروتمند نجیبانه هیچ نمیگفت. خنده تلخی میکرد و طعنههای آن زن را با سکوت بیجواب میگذاشت.
این اتفاق چندین بار مقابل شیوانا و در هنگام استراحت خانوادهها رخ داد. شیوانا که سکوت بانوی نجیب و دختران مجردش را دید، از زنی که گاری کوچک داشت پرسید: "برایمان بگو شغل دامادهای تو چیست؟"
زن که انتظار این سوال را نداشت و خودش را برای جواب آماده نکرده بود با لکنت زبان حقیقت را بر زبان آورد و گفت: "خوب داماد بزرگترم بیکار است و از جیب پدرش میخورد. زندگیشان خوب نیست؛ اما در آینده قرار است سهمی از پدرش بگیرد و کاری برای خود دستوپا کند.
داماد دوم من در یک دامداری کارگر بود که اخراج شد. فشار زندگی را نتوانست تحمل کند و مدتی به دنبال مصرف مواد دودزا و تخدیری رفت و تصمیم به ترک گرفت و با دختر من ازدواج کرد و قرار است دست از این کارش بردارد و زندگیاش را سروسامان دهد.
داماد سوم من پیرمردی هفتادساله است که چون آخرین همسرش مرده بود، دختری جوان را برای جمعوجورکردن کارهایش میخواست و برای همین دختر سوم ما را به همسری گرفت؛ البته قبول دارم زندگی دخترم سخت میگذرد اما پیرمرد چند سال بیشتر دوام نمیآورد و بعد از آن زندگی دخترم روبهراه میشود.
بقیه دامادهایم هم وضعی بهتر از بقیه ندارند اما قرار است به زودی وضعشان خوب شود و زندگی بچههایمان را سروسامان دهند."
شیوانا آهی کشید و رو به بانوی دیگر و همسرش کرد و گفت: "آیا شما حاضرید چنین دامادهایی داشته باشید؟"
مرد خانواده دوم بلافاصله پاسخ داد: "از این قبیل خواستگاران برای دختران من زیادند؛ اما ما خواسته آنها را برآورده نکردیم؛ ما برعکس به خواسته و نیاز حداقل فرزندانمان توجه داریم. باید کسانی همشان و همردیف آنها پیدا شوند که بتواند خوشبختشان کند که هنوز این افراد شایسته پیدا نشدهاند. دامادهای این خانم به هیچ وجه برای ما خواستنی نیستند! از نظر ما زندگی دختران آنها نسبت به وقتی خانه پدر بودند، بدتر شده است و ما چنین سرنوشتی را برای آنها نمیپسندیم."
شیوانا به زنی که زخمِزبان میزد رو کرد و گفت: "خوب دقت کن! خواستنیهای تو خواستنیهای دیگران نیست؛ وقتی چنین تفاوت عجیبی بین دو خانواده وجود دارد پس دیگر طعنه و زخمِزبان معنایی ندارد. خوب که در سکوت این بانو و فرزندانش دقت میکردی متوجه میشدی که زندگی رویایی تو حتی حداقل خواسته آنها هم نیست! به همین خاطر ساکت میشدند و چیزی نمیگفتند. در واقعی چیزی برای گفتن وجود نداشت."
زن بدزبان متحیر به بانوی دیگر خیره شد و خواست چیزی بگوید؛ اما متوجه شد که او و دخترانش سرشان را پایین انداختهاند و مانند قبل سکوت کردهاند. آنها چیزی برای گفتن نداشتند؛ برای همین فقط ساکت بودند و گوش میکردند.
="
نظرات شما عزیزان: